هم آشیان

 

هنوز عشق تو امید بخش جان من است

 

خوشا غمی که ازو شادی جهان من است

 

چه شکر گویمت ای هستی یگانه ی عشق

 

که سوز سینه یخورشید در زبان من است

 

اگر چه فرصت عمرم ز دست رفت بیا

 

که همچنان به رهت چشم خون فشان من است

 

نمی رود ز سرم این خیال خون آلود

 

که داس حادثه در قصد ارغوان من است

 

بیا بیا که درین ظلمت دروغ و ریا

 

فروغ روی تو آرایش روان من است

 

حکایت غم دیرین به عشق گفتم، گفت

 

هنوز این همه آغاز داستان من است

 

بدین نشان که تویی ای دل نشسته به خون

 

بمان که تیر امان تو در کمان من است

 

اگر ز ورطه بترسی چه طرف خواهی بست

 

ز طرفه ها که درین بحر بی کران من است

 

زمان به دست پریشانی اش نخواهد داد

 

دلی که در گرو حسن جاودان من است

 

به شادی غزل سایه نوش و بخشش عشق

 

که مرغ خوش سخن غم هم آشیان من است

 

با سینه سردان

 

منشین چنین زار و حزین چون روی زردان

 

شعری بخوان، سازی بزن، جامی بگردان

 

ره دور و فرصت دیر، اما شوق دیدار

 

منزل به منزل می رود با رهنوردان

 

من بر همان عهدم که با زلف تو بستم

 

پیمان شکستن نیست در آیین مردان

 

گر رهرو عشقی تو پاس ره نگه دار

 

بالله که بیزارست ره زین هرزه گردان

 

صد دوزخ اینجا بفشرد آری عجب نیست

 

گر در نگیرد آتشت با سینه سردان

 

آن کو به دل دردی ندارد آدمی نیست

 

بیزارم از بازار این بی هیچ دردان

 

آری هنر بی عیب حرمان نیست لیکن

 

محروم تر برگشتم از پیش هنردان

 

با تلخکامی صبر کن ای جان شیرین

 

دانی که دنیا زهر دارد در شکردان

 

گردن رها کن سایه از بند تعلق

 

تا وارهی از چنبر این چرخ گردان

 

درست شکسته

 

شکسته وارم و دارم دلی درست هنوز

 

وفا نگر که دلم پای بست توست هنوز

 

به هیچ جام دگر نیست حاجت ای ساقی

 

که مست مستم از آن جرعه ی نخست هنوز

 

چنین نشسته بع خاکم مبین که در طلبت

 

سمند همت ما چابک است و چست هنوز

 

به آب عشق توان شست پاک دست از جان

 

چه عاشق است که دست از جهان نشست هنوز

 

ز کار دیده و دل سایه بر مدار امید

 

گلی اگرچه ازین اشک و خون نرست هنوز

 

سماع سرد

 

درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی

 

هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی

 

ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو

 

اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی

 

سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد

 

به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی

 

خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او

 

که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی

 

یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند

 

دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی

 

اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا

 

از آستین عشق او چون خنجری در آمدی

 

فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش

 

اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی

 

شب سیاه آینه ز عکس آرزو تهی ست

 

چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی

 

سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته

 

اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی


جملات زیبا|شعر|سایت مطالب جالب و خواندنی

چندمین هزار امید بنی آدم

 

گفتم که مژده بخش دل خرم است این

 

مست از درم در آمد و دیدم غم است این

 

گر چشم باغ گریه ی تاریک من ندید

 

ای گل ز بی ستارگی شبنم است این

 

پروانه بال و پر زد و در دام خوش خفت

 

پایان شام پیله ی ابریشم است این

 

باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت

 

تنها نه من، گرفتگی عالم است این

 

ی دست برده در دل و دینم چه می کنی

 

جانم بسوختی و هنوزت کم است این

 

آه از غمت که زخمه ی بی راه می زنی

 

ای چنگی زمانه چه زیر و بم است این

 

یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی

 

چندمین هزار امید بنی آدم است این

 

گفتی که شعر سایه دگر رنگ غم گرفت

 

آری سیاه جامه ی صد ماتم است این

 

هست ای ساقی

 

شکوه جام جهان بین شکست ای ساقی

 

نماند جز من و چشم تو مست ای ساقی

 

من شکسته سبو چاره از کجا جویم

 

که سنگ فتنه سر خم شکست ای ساقی

 

صفای خاطر دردی کشان ببین که هنوز

 

ز داشت نکشیدند دست ای ساقی

 

ز رنگ خون دل ما که آب روی تو بود

 

چه نقش ها که به دل می نشست ای ساقی

 

درین دو دم مددی کن مگر که برگذریم

 

به سر بلندی ازین دیر پست ای ساقی

 

شبی که ساغرت از می پر است و وقت خوش است

 

بزن به شادی این غم پرست ای ساقی

 

چه خون که می رود اینجا ز پای خسته هنوز

 

مگو که مرد رهی نیست، هست ای ساقی

 

روا مدار که پیوسته دل شکسته بود

 

دلی که سایه به زلف تو بست ای ساقی

 

کمند مهر

 

چو شبروان سرآسیمه، گرد خانه مگرد

 

تو خود بهانه ی خویشی پی بهانه مگرد

 

تو نور دیده ی مایی به جای خویش در آی

 

چنین چو مردم بیگانه گرد خانه مگرد

 

تویی که خانه خدایی بیا و خود را باش

 

برون در منشین و بر آستانه مگرد

 

زمانه گشت و دگر بر مدار بی مهری ست

 

تو بر مدار دل از مهر و چون زمانه مگرد

 

چو تیر گذشتی ز هفت پرده ی چشم

 

کنون که در بن جانی پی نشانه مگرد

 

بهوش باش که هرنقطه دام دایره ای ست

 

تو در هوای رهایی درین میانه مگرد

 

کمند مهر نکردی ز گیسوان بلند

 

دگر به گرد سر من چو تازیانه مگرد

 

تو شعر گمشده ی سایه ای، شناختمت

 

به سایه روشن مهتاب خامشانه مگرد

 

چشمه ی خارا

 

ای عشق مشو در خط خلق ندانندت

 

تو حرف معمایی خواندن نتوانندت

 

بیگانه گرت خواند چون خویشتنت داند

 

خوش باش و کرامت دان کز خویش برانندت

 

درد تو سرشت توست درمان ز که خواهی جست

 

تو دام خودی ای دل تا چون برهانندت

 

از بزم سیه دستان هرگز قدحی مستان

 

زهر است اگر آبی در کام چکانندت

 

در گردنت از هر سو پیچیده غمی گیسو

 

تا در شب سرگردان هر سو بکشانندت

 

تو آب گوارایی جوشیده ز خارایی

 

ای چشمه مکن تلخی ور زهر چشانندت

 

یک عمر غمت خوردم تا در برت آوردم

 

گر جان بدهند ای غم از من نستانندت

 

گر دست بیفشانند بر سایه، نمی دانند

 

جان تو که ارزانی گر جان بفشانندت

 

چون مشک پراکنده عالم ز تو آکنده

 

گر نافه نهان داری از بوی بدانندت


جملات زیبا|شعر|سایت مطالب جالب و خواندنی

سرگذشت چمن

 

ز سرگذشت چمن دل به درد می آید

 

ببند پنجره را باد سرد می آید

 

دریغ باغ گل سرخ من که در غم او

 

همه زمین و زمان زار و زرد می آید

 

نمی رود ز دل من صفای صورت عشق

 

و گر بر آینه باران گرد می آید

 

به شاهراه طلب نیست بیم گمراهی

 

که راه با قدم رهنورد می آید

 

تو مرد باش و میندیش از گرانی درد

 

همیشه درد به سروقت مرد می آید

 

دگر به سوز دل عاشقان که خواهد خواند

 

دلم ز ناله ی بلبل به درد می آید

 

درد

 

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست

 

هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست

 

نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست

 

بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست

 

بیا که مسئله بودن و نبودن نیست

 

حدیث عهد و وفا می رود نبرد اینجاست

 

بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش

 

هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست

 

به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند

 

چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست

 

جدایی از زن و فرزند سایه جان! سهل است

 

تو را ز خویش جدا می کنند، درد اینجاست

 

یگانه

 

همان یگانه ی حسنی اگر چه پنهانی

 

و گر دوباره بر آیی هزار چندانی

 

چه مایه جان و جوانی که رفت در طلبت

 

بیا که هر چه بخواهی هنوز ارزانی

 

ز دل نمی روی ای آرزوی روز بهی

 

که چون ودیعه ی غم در نهاد انسانی

 

خراب خفت تلبیس دیو نتوان بود

 

بیا بیا که همان خاتم سلیمانی

 

روندگان طریق تو راه گم نکنند

 

که نور چشم امید و چراغ ایمانی

 

هزار فکر حکیمانه چاره جست و نشد

 

تویی که درد جهان را یگانه درمانی

 

چه پرده ها که گشودیم و آنچنان که تویی

 

هنوز در پس پندار سایه پنهانی

 

مرغ دریا

 

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

 

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

 

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت

 

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

 

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت

 

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

 

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

 

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

 

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

 

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

 

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

 

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

 

همنوای دل من بود به تنگام قفس

 

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

 

خواب و خیال

 

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

 

پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

 

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

 

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

 

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

 

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

 

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

 

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

 

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

 

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

 

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

 

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

 

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت


جملات زیبا|شعر|سایت مطالب جالب و خواندنی

هم آشیان

 

هنوز عشق تو امید بخش جان من است

 

خوشا غمی که ازو شادی جهان من است

 

چه شکر گویمت ای هستی یگانه ی عشق

 

که سوز سینه یخورشید در زبان من است

 

اگر چه فرصت عمرم ز دست رفت بیا

 

که همچنان به رهت چشم خون فشان من است

 

نمی رود ز سرم این خیال خون آلود

 

که داس حادثه در قصد ارغوان من است

 

بیا بیا که درین ظلمت دروغ و ریا

 

فروغ روی تو آرایش روان من است

 

حکایت غم دیرین به عشق گفتم، گفت

 

هنوز این همه آغاز داستان من است

 

بدین نشان که تویی ای دل نشسته به خون

 

بمان که تیر امان تو در کمان من است

 

اگر ز ورطه بترسی چه طرف خواهی بست

 

ز طرفه ها که درین بحر بی کران من است

 

زمان به دست پریشانی اش نخواهد داد

 

دلی که در گرو حسن جاودان من است

 

به شادی غزل سایه نوش و بخشش عشق

 

که مرغ خوش سخن غم هم آشیان من است

 

با سینه سردان

 

منشین چنین زار و حزین چون روی زردان

 

شعری بخوان، سازی بزن، جامی بگردان

 

ره دور و فرصت دیر، اما شوق دیدار

 

منزل به منزل می رود با رهنوردان

 

من بر همان عهدم که با زلف تو بستم

 

پیمان شکستن نیست در آیین مردان

 

گر رهرو عشقی تو پاس ره نگه دار

 

بالله که بیزارست ره زین هرزه گردان

 

صد دوزخ اینجا بفشرد آری عجب نیست

 

گر در نگیرد آتشت با سینه سردان

 

آن کو به دل دردی ندارد آدمی نیست

 

بیزارم از بازار این بی هیچ دردان

 

آری هنر بی عیب حرمان نیست لیکن

 

محروم تر برگشتم از پیش هنردان

 

با تلخکامی صبر کن ای جان شیرین

 

دانی که دنیا زهر دارد در شکردان

 

گردن رها کن سایه از بند تعلق

 

تا وارهی از چنبر این چرخ گردان

 

درست شکسته

 

شکسته وارم و دارم دلی درست هنوز

 

وفا نگر که دلم پای بست توست هنوز

 

به هیچ جام دگر نیست حاجت ای ساقی

 

که مست مستم از آن جرعه ی نخست هنوز

 

چنین نشسته بع خاکم مبین که در طلبت

 

سمند همت ما چابک است و چست هنوز

 

به آب عشق توان شست پاک دست از جان

 

چه عاشق است که دست از جهان نشست هنوز

 

ز کار دیده و دل سایه بر مدار امید

 

گلی اگرچه ازین اشک و خون نرست هنوز

 

سماع سرد

 

درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی

 

هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی

 

ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو

 

اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی

 

سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد

 

به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی

 

خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او

 

که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی

 

یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند

 

دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی

 

اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا

 

از آستین عشق او چون خنجری در آمدی

 

فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش

 

اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی

 

شب سیاه آینه ز عکس آرزو تهی ست

 

چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی

 

سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته

 

اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی


جملات زیبا|شعر|سایت مطالب جالب و خواندنی

چندمین هزار امید بنی آدم

 

گفتم که مژده بخش دل خرم است این

 

مست از درم در آمد و دیدم غم است این

 

گر چشم باغ گریه ی تاریک من ندید

 

ای گل ز بی ستارگی شبنم است این

 

پروانه بال و پر زد و در دام خوش خفت

 

پایان شام پیله ی ابریشم است این

 

باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت

 

تنها نه من، گرفتگی عالم است این

 

ی دست برده در دل و دینم چه می کنی

 

جانم بسوختی و هنوزت کم است این

 

آه از غمت که زخمه ی بی راه می زنی

 

ای چنگی زمانه چه زیر و بم است این

 

یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی

 

چندمین هزار امید بنی آدم است این

 

گفتی که شعر سایه دگر رنگ غم گرفت

 

آری سیاه جامه ی صد ماتم است این

 

هست ای ساقی

 

شکوه جام جهان بین شکست ای ساقی

 

نماند جز من و چشم تو مست ای ساقی

 

من شکسته سبو چاره از کجا جویم

 

که سنگ فتنه سر خم شکست ای ساقی

 

صفای خاطر دردی کشان ببین که هنوز

 

ز داشت نکشیدند دست ای ساقی

 

ز رنگ خون دل ما که آب روی تو بود

 

چه نقش ها که به دل می نشست ای ساقی

 

درین دو دم مددی کن مگر که برگذریم

 

به سر بلندی ازین دیر پست ای ساقی

 

شبی که ساغرت از می پر است و وقت خوش است

 

بزن به شادی این غم پرست ای ساقی

 

چه خون که می رود اینجا ز پای خسته هنوز

 

مگو که مرد رهی نیست، هست ای ساقی

 

روا مدار که پیوسته دل شکسته بود

 

دلی که سایه به زلف تو بست ای ساقی

 

کمند مهر

 

چو شبروان سرآسیمه، گرد خانه مگرد

 

تو خود بهانه ی خویشی پی بهانه مگرد

 

تو نور دیده ی مایی به جای خویش در آی

 

چنین چو مردم بیگانه گرد خانه مگرد

 

تویی که خانه خدایی بیا و خود را باش

 

برون در منشین و بر آستانه مگرد

 

زمانه گشت و دگر بر مدار بی مهری ست

 

تو بر مدار دل از مهر و چون زمانه مگرد

 

چو تیر گذشتی ز هفت پرده ی چشم

 

کنون که در بن جانی پی نشانه مگرد

 

بهوش باش که هرنقطه دام دایره ای ست

 

تو در هوای رهایی درین میانه مگرد

 

کمند مهر نکردی ز گیسوان بلند

 

دگر به گرد سر من چو تازیانه مگرد

 

تو شعر گمشده ی سایه ای، شناختمت

 

به سایه روشن مهتاب خامشانه مگرد

 

چشمه ی خارا

 

ای عشق مشو در خط خلق ندانندت

 

تو حرف معمایی خواندن نتوانندت

 

بیگانه گرت خواند چون خویشتنت داند

 

خوش باش و کرامت دان کز خویش برانندت

 

درد تو سرشت توست درمان ز که خواهی جست

 

تو دام خودی ای دل تا چون برهانندت

 

از بزم سیه دستان هرگز قدحی مستان

 

زهر است اگر آبی در کام چکانندت

 

در گردنت از هر سو پیچیده غمی گیسو

 

تا در شب سرگردان هر سو بکشانندت

 

تو آب گوارایی جوشیده ز خارایی

 

ای چشمه مکن تلخی ور زهر چشانندت

 

یک عمر غمت خوردم تا در برت آوردم

 

گر جان بدهند ای غم از من نستانندت

 

گر دست بیفشانند بر سایه، نمی دانند

 

جان تو که ارزانی گر جان بفشانندت

 

چون مشک پراکنده عالم ز تو آکنده

 

گر نافه نهان داری از بوی بدانندت


جملات زیبا|شعر|سایت مطالب جالب و خواندنی

سرگذشت چمن

 

ز سرگذشت چمن دل به درد می آید

 

ببند پنجره را باد سرد می آید

 

دریغ باغ گل سرخ من که در غم او

 

همه زمین و زمان زار و زرد می آید

 

نمی رود ز دل من صفای صورت عشق

 

و گر بر آینه باران گرد می آید

 

به شاهراه طلب نیست بیم گمراهی

 

که راه با قدم رهنورد می آید

 

تو مرد باش و میندیش از گرانی درد

 

همیشه درد به سروقت مرد می آید

 

دگر به سوز دل عاشقان که خواهد خواند

 

دلم ز ناله ی بلبل به درد می آید

 

درد

 

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست

 

هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست

 

نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست

 

بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست

 

بیا که مسئله بودن و نبودن نیست

 

حدیث عهد و وفا می رود نبرد اینجاست

 

بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش

 

هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست

 

به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند

 

چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست

 

جدایی از زن و فرزند سایه جان! سهل است

 

تو را ز خویش جدا می کنند، درد اینجاست

 

یگانه

 

همان یگانه ی حسنی اگر چه پنهانی

 

و گر دوباره بر آیی هزار چندانی

 

چه مایه جان و جوانی که رفت در طلبت

 

بیا که هر چه بخواهی هنوز ارزانی

 

ز دل نمی روی ای آرزوی روز بهی

 

که چون ودیعه ی غم در نهاد انسانی

 

خراب خفت تلبیس دیو نتوان بود

 

بیا بیا که همان خاتم سلیمانی

 

روندگان طریق تو راه گم نکنند

 

که نور چشم امید و چراغ ایمانی

 

هزار فکر حکیمانه چاره جست و نشد

 

تویی که درد جهان را یگانه درمانی

 

چه پرده ها که گشودیم و آنچنان که تویی

 

هنوز در پس پندار سایه پنهانی

 

مرغ دریا

 

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

 

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

 

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت

 

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

 

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت

 

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

 

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

 

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

 

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

 

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

 

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

 

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

 

همنوای دل من بود به تنگام قفس

 

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

 

خواب و خیال

 

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

 

پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

 

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

 

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

 

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

 

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

 

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

 

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

 

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

 

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

 

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

 

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

 

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت


جملات زیبا|شعر|سایت مطالب جالب و خواندنی

گهواره ی خالی

 

عمری ست تا از جان و دل، ای جان و دل می خوانمت

 

تو نیز خواهان منی، می دانمت، می دانمت

 

گفتی اگر دانی مرا آیی و بستانی مرا

 

ای هیچکاه ناکجا! گو کی، کجا بستانمت

 

آواز خاموشی، از آن در پرده ی گوشی نهان

 

بی منت گوش و دهان در جان جان می خوانمت

 

منشین خمش ای جانخوش این ساکنی ها را بکش

 

گر تن به آتش می دهی چون شعله می رقصانمت

 

ای خنده ی نیلوفری در گریه ام می آوری

 

بر گریه می خندی و من در گریه می خندانمت

 

ای زاده ی پندار من پوشیده از دیدار من

 

چو کودک ناداشته گهواره می جنبانمت

 

ای من تو بی من کیستی چون سایه بی من نیستی

 

همراه من می ایستی همپای خود می رانمت

 

بر سر آتش غم

 

آه کز تاب دل سوخته جان می سوزد

 

ز آتش دل چه بگویم که زبان می سوزد

 

یارب این رخنه ی دوزخ به رخ ما که گشود؟

 

که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد

 

دود برخاست ازین تیر که در سینه نشست

 

مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد

 

مگر این دشت شقایق دل خونین من است؟

 

که چنین در غم آن سروروان می سوزد

 

آتشی در دلم انداخت و عالم بو برد

 

خام پنداشت که این عود نهان می سوزد

 

لذت عشق و وفا بین که سپند دل من

 

بر سر آتش غم رقص کنان می سوزد

 

گریه ی ابر بهارش چه مدد خواهد کرد؟

 

دل سرگشته که چون برگ خزان می سوزد

 

سایه خاموش کزین جان پر آتش که مراست

 

آه را گر بدهم راه جهان می سوزد

 

در پرده ی خون

 

بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم

 

به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم

 

به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم

 

که ما خود درد این خون خوردن خاموش می دانیم

 

نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد

 

بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم

 

شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است

 

سمندر وار جان ها بر سر این شعله بنشانیم

 

جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل

 

سرودی خوش بخوان کز مژده ی صبحش بخندانیم

 

گلی کز خنده اش گیتی بهشت عدن خواهد شد

 

ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم

 

سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد

 

چه پرچم های گلگون کاندر آن شادی برقصانیم

 

به دست رنج هر ناممکنی ممکن شود آری

 

بیا تا حلقه ی اقبال محرومان بجنبانیم

 

الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب

 

که ما کشتی درین توفان به سودای تو می رانیم

 

دلا در یال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز

 

مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم

 

شقایق خوش رهی در پرده ی خون می زند، سایه

 

چه بی راهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم

 

گل افشان خون

 

بلندا سرما که گر غرق خونش

 

ببینی، نبینی تو هرگز زبونش

 

سرافراز باد آن درخت همایون

 

کزین سرنگونی نشد سرنگونش

 

تناور درختی که هر چه ش ببری

 

فزون تر بود شاخ و برگ فزونش

 

پی آسمان زد همانا تبرزن

 

که بر سر فرو ریخت سقف و ستونش

 

زمین واژگون شد از آن تا نبیند

 

در آیینه ی آسمان واژگونش

 

بلی گوی عهدش بلا آزماید

 

زهی مرد و آن عهد و آن آزمونش

 

ز چندی و چونی برون رفت و آخر

 

دریغا ندانست کس چند و چونش

 

خوشا عشق فرزانه ی ما که ایدون

 

ز مجنون سبق برده صیت جنونش

 

از آن خون که در چاه شب خورد بنگر

 

سحرگاه لبخند خورشید گونش

 

خم زلفش آن لعل می نماید

 

نگر تا نپیچی سر از رهنمونش

 

بهارا تو از خون او آب خوردی

 

بیا تا ببینی گل افشان خونش

 

سماعی است در بزم او قدیسان را

 

دلا گوش کن نغمه ی ارغنونش

 

به مانند دریاست آن بی کرانه

 

تو موجش ندیدی و دیدی سش

 

نهنگی بباید که با وی بر آید

 

کجا سایه از عهده آید برونش


جملات زیبا|شعر|سایت مطالب جالب و خواندنی

پاییز

 

شب های ملال آور پاییز است

 

هنگام غزل های غم انگیز است

 

گویی همه غم های جهان امشب

 

در زاری این بارش یکریز است

 

ای مرغ سحر ناله به دل بشکن

 

هنگامه ی آواز شباویز است

 

دورست ازین باغ خزان خورده

 

آن باد فرح بخش که گلبیز است

 

ساقی سبک آن رطل گران پیش آر

 

کاین عمر گران مایه سبک خیز است

 

خاکستر خاموش مبین ما را

 

باز آ که هنوز آتش ما تیز است

 

این دست که در گردن ما کردند

 

هش دار که با دشنه ی خونریز است

 

برخیز و بزن بر دف رسوایی

 

فسقی که در این پرده ی پرهیز است

 

سهل است که با سایه نیامیزند

 

ماییم و همین غم که خوش آمیز است

 

هنر گام زمان

 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

 

امی بس غم و شادی که پس پرده نهان است

 

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

 

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

 

تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی

 

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

 

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

 

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

 

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

 

بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است

 

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

 

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

 

دردا و دریغا که در این بازی خونین

 

بازیچه ی ایام دل آدمیان است

 

دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

 

این دشت که پامال سواران خزان است

 

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

 

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

 

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

 

دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

 

از داد و داد آن همه گفتند و نکردند

 

یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است

 

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

 

این صبر که من می کنم افشردن جان است

 

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

 

گنجی ست که اندر قدم راهروان است

 

بر آستان وفا

 

کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است

 

چه بس خیال پریشان به چشم بی خواب است

 

به ساکنان سلامت خبر که خواهد برد

 

که باز کشتی ما در میان غرقاب است

 

ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان

 

که نقش مردم حق بین همیشه بر آب است

 

به سینه سر محبت نهان کنید که باز

 

هزار تیر بلا در کمین احباب است

 

ببین در آینه داری ثبات سینهی ما

 

اگر چه با دل لرزان به سان سیماب است

 

بر آستان وفا سر نهاده ایم و هنوز

 

اگر امید گشایش بود ازین باب است

 

قدح ز هر که گرفتم به جز خمار نداشت

 

مرید ساقی خویشم که باده اش ناب است

 

مدار چشم امید از چراغدار سپهر

 

سیاه گوشه ی زندان چه جای مهتاب است

 

زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد

 

سزای رستم بد روز مرگ سهراب است

 

عقاب ها به هوا پر گشاده اند و دریغ

 

که این نمایش پرواز نقش در قاب است

 

در آرزوی تو آخر به باد خواهد رفت

 

چنین که جان پریشان سایه بی تاب است

 

خواب

 

بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرا

 

یکسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا

 

از چه دریا آمدم با ابر بی پایان غم

 

کاسمان عمری ست تا یکریز می بارد مرا

 

آخرین پیمانه ی شبگیر این خمخانه ام

 

تا کدامین مست درد آشام بگسارد مرا

 

گنج بی قدرم به دست روزگار مرده دوست

 

آن گهم داند که خود در خاک بسپارد مرا

 

گرچه مرگم پیش تر از فرصت دیدار توست

 

همچنان شوق وصالت زنده می دارد مرا

 

سینه ی صافی گفتم پیش چشم روزگار

 

تا درین آیینه هر کسی خود چه انگارد مرا

 

سایه گر خود در هوایت خاک گردد باک نیست

 

عاقبت روزی به کویت باد می آرد کرا

 

یاد آن فرزانه ی آزرده خاطر خوش که گفت

 

خامشی جستم که حاسد مرده پندارد مرا


جملات زیبا|شعر|سایت مطالب جالب و خواندنی

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اینجا من می نویسم... فلزیاب کاوش خدمات ماشین کاری و ماشین سازی یک مشت نامه دستمال tabligh ته موزیک دانلود اهنگ جدید معرفی کالا jamila